زخمهاتو پنهان کن ، اینجا مردم زیادی بانمک شدن !
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد: «چه سیبهای قشنگی! حیات نشئه تنهایی است.» و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟ _قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب میکند مأنوس. عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگیها برد، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن. _ و نوشداروی اندوه؟ _ صدای خالص اکسیر میدهد این نوش. ادامه مطلب پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید:{یک بستنی میوه ای چند است؟}پیشخدمت جواب داد:{۵۰ سنت}. پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:{یک بستنی ساده چند است؟} در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند .پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:{۳۵ سنت}.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:{لطفا یک بستنی ساده.}پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز بعد از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتی پیشخدمت بازگشت ار آن چه دید شوکه شد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی۲ سکه ی ۵ سنتی و ۵ سکه ی ۱ سنتی گذاشته شده بود_برای انعام پیشخدمت یعنی از بستی میوه ای گذشت برای انعام دادن به پیشخدمت چه مهربون بوده روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. وی تا مدتی فکر میکرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام میگذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد: «کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر میشدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند، احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و باخودش فکر کرد که خورشید قدرتش بیشتر است. سنگتراش این بار آرزو کرد که خورشید بشود و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آنچنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. او همان طور که با غرور ایستاده بود ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد میشود. نگاهی به پایین انداخت وسنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است! مجله یکشنبه: مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد… مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب
ادامه مطلب
Design By : nightSelect.com |